پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

گلچین اخبار بلوچستان . آخرین خبرها و مقالات

پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

گلچین اخبار بلوچستان . آخرین خبرها و مقالات

آخرین مهلت

  داستان کوتاه

آخرین مهلت
نوشته:صدیق حسین زاده

همیشه وقتی از مشکلات و پیچ و خم ها ی زندگی به تنگ می آمدم ، سراغ پنجره کوچک چوبی اتاق خشتی مان می رفتم پنجره  رو به رودخانه ای باز می شد که ‌دو  اطراف آن  را نخلستان گرفته بود و  وقتی نور آفتاب بر  آبی که از وسط رودخانه می گذشت می تابید  آب نه چندان شفاف و زلال رودخانه بطور خیلی حیرت آوری از هر آبی شفاف تر و زلال تر جلوه می کرد.

این پنجره ، رودخانه با نخل های اطرافش تصویری بسیار زیبا از طبیعت خلق می کردند و  من حاضر نبودم آن را حتی با تابلوی نقاشی مونالیزا یا  لبخند ژوکوند شاهکار لئوناردو داوینچی هنرمند

مشهور ایتالیایی  که خیلی از  مردم دنیا را شیفته خودش کرده عوض کنم ، این تصویری بود از  سالهای ذهن من  با تمام فراز و فرود های زندگی ،  اما این بار آیا می توانستم راه حلی برای این مشکل پیدا کنم ، خیلی با خودم کلنجار رفته بودم تا فراموشش کنم ، اما این آرزو از روزهای دبستان با من بوده و اگر به آن نرسم شاید تا لحظه مرگ  با من باشد.

 دیروز محمدعلی  نزدیکترین دوستم آمده بود سراغم تا از من بپرسد آیا تصمیم خودم را گرفته ام و با او به شهر می روم  من از رفتن او برای رسیدن به هدف خود و پیشرفت در زندگی اش  خوشحال بودم  ولی در دلم عمیقاً ناراحت بودم و سایه ای اندوهگین تمام وجود مرا گرفته بود چون نمی توانستم همراه او  بروم ،  من تنهایی گل بی بی همسرم و پدر و مادرم را بهانه کردم در حالی که واقعیت تنها این نبود  ، محمد علی  در حال سوار شدن مینی بوس  با صدای بلند فریاد زد: «  فردا آخرین مهلت است»  بعد از رفتن محمد علی رفتم جلوی پنجره آئینه زندگی ام  نشستم ،  پدر و مادرم به همراه گل بی بی رفته بودند خرما چینی و من هم مانده بودم تا سقف اتاق را که از  بارندگی  اخیر  آسیب دیده بود تعمیر کنم.
از صبح بعد از رفتن محمد علی تا لحظه ای که گل بی بی صدایم کرد متوجه هیچ چیز و هیچ کس نبودم ، با صدای همسرم به خودم آمدم دیدم هوا تاریک شده و از پنحره بجز  تاریکی چیز دیگری دیده نمی شود اصلاً متوجه گذشت زمان نشده بودم  ، بلند شدم رفتم دست و  صورتم را شستم تا پدر و مادرم متوجه ناراحتی من نشوند ،  پدرم برخلاف همیشه از من هیچ سوالی نکرد حتی نپرسید  چرا سقف را تعمیر نکرده ام. مادرم گل بی بی را صدا زد تا شام را می کشد  سفره را پهن کند ، اشتهایی برای خوردن نداشتم  ، سر سفره شام متوجه بودم هر سه دارند زیر چشمی به من نگاه می کنند ولی هیچ کس حرفی نمی زد و فقط سکوت بود و  صدای خورد شدن غذا زیر دندان ها ، چند لقمه به زور خوردم تا بقیه را ناراحت نکنم.
بعد از خوردن شام رفتم رختخوابم را بالای پشت بام  پهن کردم دراز کشیدم و به ستاره ها خیره شدم ، توی  دلم گفتم آیا من هم یک ستاره بین این همه ستاره دارم ، شاید  خدا یک ستاره  برای من کنار گذاشته باشد ، محمدعلی  ستاره داشت ‌چون پدرش تکه زمینی داشت بفروشد ، یا مراد بخش  همسایه مان پدرش از خارج واسه اش پول فرستاد ، علی محمد  پسر کدخدا وضع مالی خوبی دارند ، این وسط فقط من می ماندم. هر کاری می کردم خوابم نمی برد ، می خواستم هر چه زودتر  این ثانیه ها و دقیقه های  سخت و آشفته بگذرد ،‌ نزدیک صبح بود  پلکهایم سنگین شد و خوابم برد ، با نور خورشید از خواب بیدار شدم ،‌خواستم بلند شوم دستم به چیزی خورد ، گوشواره های گل بی بی ، این تنها چیزی بود که توانسته بودیم موقع  ازدواج برای عروس  بخریم ، از پلکان چوبی پائین آمدم  دیدم پدر و مادرم بهمراه گل بی بی در انتظار بیدار شدن من نشسته اند ، ساک لباسهای من هم را آماده کرده بودند ،‌ پدرم جلو آمد و من را در آغوش گرفت و برایم آرزوی موفقیت کرد ، مادرم پیشانی من را بوسید و گل بی بی ساک را به دست من داد و از من خواستند تا با تلاش و کوشش آنها را نیز در رسیدن به آرزویم سهیم کنم ، می دانستم هرگز نمی توانم این فداکاری خانواده ام را جبران کنم  ، با هزاران نگرانی از آنها خداحافظی کردم و بطرف شهر حرکت کردم تا برای ادامه تحصیل در دانشگاه ثبت نام کنم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد