پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

گلچین اخبار بلوچستان . آخرین خبرها و مقالات

پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

گلچین اخبار بلوچستان . آخرین خبرها و مقالات

ماهی گیران کوچـک

 

ماهی گیران کوچـک

بر اساس یک ماجرای واقعی

 نوشته:عبدالحکیم بهار

 

سن و سال ریادی نداشت  اما شناگر خوبی بود .پدرش« تاج محمد» تا جایی که می توانست تمام فوت وفن ماهیگیری را به او یاد داده بود. از روزی که پدرش بر اثر بیماری فوت کرد  زندگی برایش سخت تر شد. عبدل را می گویم که هروقت دلش برای پدر بیشتر تنگ می شد کنار ساحل می رفت و فقط با نگاه کردن به محلی که پدرش آن جا قایقش را به آب می انداخت وزیر کپری که تورهای خود را می ساخت ، در خلوت اشک می ریخت گاهی هم به خاطر اینکه زیاد احساس دلتنگی نکند  به اتفاق دوستش پیربخش به ساحل می آمد.

.قایق کوچک با دو پارویی که بغل آن بسته شده بود عبدل را به یاد حرکت های سریع وچابک  دست های پدرش که پاروزن خوبی در بین ماهیگیران بود می انداخت .وضعیت درسی خوبی داشت بیشتر نمرات او در کارنامه های تحصیلی اش حکایت از درس خوان بودن عبدل داشت.مدیر مدرسه که از یتیم ودرس خوان بودن او باخبر بود به بهانه تشویق بهترین دانش آموز مدرسه  گاه گاهی مبلغی پول به عنوان جایزه به اومی داد بود تا خرج مدرسه اش را با آنها  تامین بکند وخدای ناکرده به درسش لطمه ای وارد نشود.عبدل گرچه به ظاهر از این کار معلم خوشحال بود اما در دل  احساس ناراحتی می کرد وخجالت می کشید.

                                                             *******

او با تلاش بیشتر درسها یش را می خواند  تا مشکلی  هنگام  امتحانات پایان سال برایش به وجود نیاید.بچه های مدرسه بندر آماده می شدند تا به استفقبال بهار وعید نوروز بروند. هرکدام نشریه های نوروزی خود را زیر بغل داشتند وبرنامه ریزی می کردند تا در سیزده روز تعطیلات عید هم بازی بکنند وهم درس بخوانند.

عصر آن روزهم ، مثل  همه روزهایی که عبدل به یاد پدرش بی تابی می کرد به ساحل رفت وباز هم به کپر کنارساحل که پدرش آن را درست کرده بود وقایق کوچک پدرش چشم دوخت وچشم هایش چشمه اشک شد.در حالی که گونه هایش اراشک چشمانش خیس شده بود سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد. صورتش راکه برگرداند همکلاسی اش پیزبخش را کنار خود دید . با خجالت اشک هایش را پاک کرد .پیربخش  در حالی که دلداری اش می  داد گفت: «مرد که گریه نمی کند!»همه می دانند تو در آینده فرد مفید ی برای جامعه بندر می شوی.تازه همه از توانایی توحرف می زنند...»

پیربخش دستش را می گیرد واز جا بلندش می کند وهردو کنار شن های نرم ساحل شروع به قدم زدن می کنند.خرچنگ هایی که از کنار آب فاصله گرفته اند با دیدن آنها به طرف آب دریا می روند.در یا آرام است ونسیمی ملایم صورتشان را نوازش می کند. ناگهان فکری به ذهن پیزبخش مثل صاعقه عبور می کند.: «بد نیست فردا به اتفاق عبدل قایق کوچک پدرش را به آب بیا ندازیم چند متر از تورهای زیر کپر را داخل آب بریزیم .آن وقت هم تفریحی می کنیم ، هم با پارو زدن ورزشی انجام می شود وهم اینکه مقداری ماهی شکار می کنیم .تاره  با فروش ماهی ها هم پول خوبی به دست می آوریم ».

با عبدل مشورت می کند. عبدل  با اینکه شنا هم بلد است وگاه گاهی با پدرش با همین قایق در دل دریا رفته است،  اما با نبودن پدر در کنار خود احساس ترس می کند.

ساعتی باهم می نشینند وبا هم حرف می زنند ودر آخر،  پیر بخش راضی اش می کند تا فردا  باهم  به دریا بروند واولین صیادی خود را تجربه بکند.

                                                    *******

سر قرار،  صبح زود هر دو همد یگر را کنار ساحل پیدا می کنند خورشید تازه طلوع کرده ، وآفتاب  دل انگیز، رنگ زیبایی  به ساحل بخشیده است.همه چیزبرای یک سفر دریایی آماده است:«. تور های ماهیگیری، لنگر، قایق کوچک پدر عبدل که زیر تابش نور خورشید برق می زندو...»

تور به داخل قایق می اندازند وطناب آن را به طرف آب دریا می کشند... آب به زیر قایق می رسد و وقایق هم روی آب شناور می شود عبدل جلوتر  و پیربخش پشت سرش هردو  سوار قایق می شوند.با پاروزدن عبدل ، قایق شروع به حرکت می کند.موج شادی وجود  هردوتا را فرا می گیرد. از شدت خوشحالی در پوست خود نمی گنجند.عبدل نگاهی به پشت سز می اندازد .از ساحل خیلی فاصله گرفته اند.  برای لحظه ای عبدل یاد پدرش می افتد.. بعد از مرگ پدرش  او  تا این نقطه آب دریا نیامده بود دلش برای پدر بیشتر تنگمی شود شاید اگر پیربخش کنارش نبود صدای گریه اش با صدای امواج دریا می آمیخت.

عبدل قایق را به صید گاه ، جایی که ماهی زیادی توی آب دیده می شود می رساند سر تور ماهی گیری را به آبمی اندازد. وقایق را به دست وزش ملایم باد می سپارد تا قایق به آرامی حرکت بکند وآنها تور را به آب بیندارند.همه چیر به خوبی خوشی پیش می رود چیزی نمانده است که  همه تور ماهیگیری به آب انداخته بشود که ناگهان تعادل قایق به هم می خورد.ومانند کاسه ای که می خواهد آب بردارد لبه خود را به آب  میرساند وآب بر می دارد.هردودوست دستپاچه می شوند واحتیاج به کمک پیدا می کنند هرچه به اطراف نگاه می کنند،  جرز«آبی» دریا درزیر پا و «نیلی» آسمان در بالای سر چیزی دیگر نمی بینند.ترس تمام وجودشان را فرا می گیرد.آب  داخل قایق لحظه به لحظه بیشتز می شود.عبدل تازه به یادش می آید زیر حصیر داخل کپر جلیقه نجات پدرش را از یاد برده است که باخود بیاورد.آه از نهادش بلند می شود اشک درچشمان هردو جمع می گردد. پیربخش از عبدل راه چاره می جوید وهیچ راه نجاتی به ذهن عبدل نمی رسد.

عبدل پیراهنش را از تن در می آورد وآماده  شنا کردن می شود وناگهان قایق با تکان شدیدی واژگون می شود.هردو همکلاسی در آب غوطه ور می شوند. عبدل شروع به شنا کردن می کند .هرچه دست وپا می زند نمی تواند حرکت بکتد. صدای گریه او بلند می شود.اما  صدایش  را کسی غیر از پیر بخش که آن طرفترخودش داد وفریاد به راه اندخته است نمی شنود.پیر بخش دست های خود را به کاو چویی که روی تور ماهیگیری بسته شده بود وبا فشار قایق از تور کنده شده است  حلقه کرده است وبا ورش باد از عبدل در حال فاصله گرفتن است.امواج وباد دودوست  را از هم جدا  می کنند طوری که دیگر نه  صدای همدیگر را نمی شنوند چهره همدیگر را نمی بینند.ساعت ها طول می کشد.  آب دریا پیربخش  را به طرف عمق می کشاند.سرنوشت عوض می شود. ناخدای  لنجی که به طرف ساحل می رود  از دور متوجه  پیربخش می شوند . به طرف او تغییر مسیر می دهد ولنج را به نزدیک پیر بخش می رسانند..پیر بخش که  داشت نا امیدانه  نفس های آخرش را می زد وبا دیدن لنج ماهیگیری به زندگی دوباره امیدوار می شود .غواص لنج به اتفاق چند جاشوی دیگر پیربخش نیمه جان را به داخل لنج بالا می کشند واقدامات اولیه نجات در هنگام غرق شدگی را بر رویش  انجام می دهند. مدت زیادی نگذشته است  که پبربخش  با چشمانی پر از اشک لب به سخن می گشاید.:« پس عبدل کو؟؟؟!چرا عبدل را نجات نداده اید او هم در حال غرق شدن است  بروید او به کمک شما احتیاج دارد. »

لنج به طرفی که پیربخش می گفت عبدل آن جا غرق شده است تغییر مسیر می دهد  وخیلی رود به آن جا می رسد تکه های کوچک وبزرگ قایق غرق شده روی آب شناور ند دیده می شوند. اما از عبدل خبری نیست.فکرهای زیادی ذهن های ناخدای لنج، ملوانان ، وبیشتر از همه  پیزبخش را به مشغول می کند.

« یعنی عبدل با شناکردن به ساحل رفته است؟ یا خدای ناکرده او غزق شده و  او را کوسه ها خورده باشند.؟

لنج به طرف ساحل شروع به حرکت می کندوهرچه ساحل نزدیکتر می شود اظطراب بیشتری وجود پیربخش را عذاب می دهد ودر دل خدا خدا می کند روی اسکله ، عبدل را ببیند.

لنج به ساحل می رسد وکنار اسکله پهلومی گیرد.موجی از مردم آن طرفتر ساحل روی شنهای ساحل به آب دریا چشم دوخته اند تا شاید آثاری از عبدل وپیربخش به دریا رفته پیدا بکنند که متاسفانه چیزی دیده نمی شود.

*******

با ، خبر، پیدا شدن پیزبخش  توسط  ناخدا ی یک لنج عبوری ،   موج جمعیت بندر به طرف بندر گاه راه می افتند.پیربخش در میان مردم روی اسکله دیده می شود اما عبدل در بین مردم نیست . این بار پیر بخش نمی تواند  جلوی گریه اش را بگیردباخودش می گوید:«دوست خوب وهمکلاسی ام  عبدل  تنها پسر ناخدا مرحوم «تاج محمد » حتما در دریا غزق شده است وصدای گریه اش می پیچد.

کار جستجو شروع می شود چند قایق موتوری تند رو داخل آب دریا به محلی که قایق غرق شده است  می روند  .تعدادی از ماهیگیران  لب ساحل  پیاده دست به کار شده اند. اما هیچ نشانی از عبدل دیده نمی شود.انگار آبدشده بود وبه آب دریا پیوسته است.غواصان ،  کسانی که شناکردن در زیر آب را بلد ند کار جستجودر زیزر آب می روند جریان آب نمی گذاردآنها به خوبی زیر آب را بر رسی بکنند.تا غروب آن روز کار جستجو برای پیدا کردن عبدل ادامه درد اما خبری از پیدا شدن اونمی شود.با تاریک شدن هوا کار جستجو برای روز بعد می ماند .آن شب  غمی سنگین دل  مرد م بندرگاه ،معلمی که به درس خواندن وتیز هوش بودن  عبدل عشق می ورزید ، بچه های مدرسه بندر وهمکلاسی های عبدل  خصوصاً پیربخش راکه یکی از بهرین دوستان عبدل بود . و تا لحظه آخر   کنار او بود  وصدای گریه های دوستش را در دل دریا می شنید وقبل از غرق شدن ، ازاو به عنوان  مردی بزرگ ومفید یاد کرده بود به درد می آورد   . .یاد شادی های  هنگام پارو زدن عبدل بغض گلوی  پیربخش را می فشارد.

صبح روز بعد که خورشید نور طلایی اش را نثار زمین می کند مردم بندر دوباره برای یافتن عبدل دست به کار می شوند این بار پیربخش با پوشیدن جلیقه نجات به همراه یکی ازناخداها وچند جاشوی قایق همراه می شود وآدرس دقیق محل غرق شدگی را به آنها نشان دهد .غواصی به زیر آب می رود وخیلی رود بالامی آید وخبر می آورد که عبدل را زیر آب  طوری که قسمتی از تور دور پاهایش پیچیده ،  دیده است اگر تور به پاهایش نمی پیچید ممکن بود با شنا کردن خود را به ساحل برساند آخر پسر تاج محمد  اگرچه سن وسالش کم بود اما شناگر خوبی بود. .پیربخش تازه یادش آمد که  هنگام غرق شدن قایق،  عبدل با در آوردن پیراهن خود  وآماده شنا کردن  ،  توی آب چرا هرچه دست وپا می زد نمی توانست به جلو حرکت بکند. لحظه ای بعد غواض به زیر آب رفت واین بار تن بی جان عبدل را توی قایق کشید که پیربخش توان دیدن ان را نداشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد